نمی دانم چه مدت بود كنار پنجره ایستاده بودم و خیابان را نگاه می كردم. شاید ساعتی گذشته بودكه به رفت وآمد مردم خیره شده بودم.از دلم گذشت كه كاش یكی از آنها او بود.ذهنم به گذشته ها رفت و خاطرات او را مرور كردم.ای كاش آن موقع بود.دلم هوایش را كرده بود.ناگهان دیدمش كه از آن سوی خیابان به طرفم می آید.نفسم بند آمد... باورم نمی شد...