داستان های زیبا و كوچك - سایه ماه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلهاى مردان رمنده است ، هر که آن را به خود خو داد ، روى بدو نهاد . [نهج البلاغه]
داستان های زیبا و كوچك - سایه ماه
::تعداد بازدید کنندگان::

10603

::بازدید امروز::

140

 
::موضوعات وبلاگ ::

 
::لینک به لوگوی من::
داستان های زیبا و كوچك - سایه ماه
::لینک به دوستان::
::لوگوی وبلاگ دوستان::



::جستجوی سریع ::
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

::آوای آشنا::

::اشتراک ::

 

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

::آرشیو ::

زمستان 1383


مطالب زیر توسط   كوشا   نوشته شده است!

                                      او

نمی دانم چه مدت بود كنار پنجره ایستاده بودم و خیابان را نگاه می كردم. شاید ساعتی گذشته بودكه به رفت وآمد مردم خیره شده بودم.از دلم گذشت كه كاش یكی از آنها او بود.ذهنم به گذشته ها رفت و خاطرات او را مرور كردم.ای كاش آن موقع بود.دلم هوایش را كرده بود.ناگهان دیدمش كه از آن سوی خیابان به طرفم می آید.نفسم بند آمد... باورم نمی شد...



                                  ترس

از غرق شدن خیلی می ترسید.

هرچه دست و پا زد فایده ای نداشت.

مرتب پایین و پایینتر می رفت.

ترسش كه ریخت، روی آب آمد.


موضوعات یادداشت
جمعه 83/10/11   ساعت 1:51 عصر
dadadadadadada
Copyright ©  www.persian templates.com

 ©templatedesigned by: http://Nooshin17.persianblog.com